۱۳۸۹ تیر ۲۵, جمعه

او آمده است

می دانستم که می آید
و دستان مهربان و نوازشگر خود را
در دستان سرد من می گذارد
می دانستم که خسته و زخمی
از تازیانه کویر وحشت
در گذر از هزار شهر و بیابان و جنگل
به خانه من دور از دیار می آید
و فانوس قلبم را روشن می کند
او که پنجه های زندگی بخشش
دانه زیبایی می افشاند
و نفس گرمش،
بیداری سبزه را می خواند
او که ستاره چشمانش،
راهنمای شب زده است
و خورشید لبانش،
نیروی بالیدن و قد کشیدن
او که واژه های روییدن و لبخند را
به جای پوسیدن و سوگ، می نشاند.
می دانستم که می آید
و می رویاند و سبز می کند
و مشتهای خشم مرا
با مشتهای جنگل غنچه، پیوند می دهد
و پیراهن خنده را
بر تن دختر دشت، می دوزد
او که با آواز ابر و آهنگ باد
و پایکوبی باران،
شاخه ها را دست افشان می کند
و لذت سیب و گیلاس را،
به همراه خوشه های گندم و برنج
هدیه می کند.
اینک آمده است
با دنیایی از نور
با دنیایی از شور
و شعور چگونه زیستن
که واژه های شعرم را،
بر سینه پلشتی فقیه می کوبد
و مرا با خود به درون سلول های اوین می برد
و در کنار در بندان می نشاند
و روح شورش و آزادی را
در من می دمد
و به باور فصل رهایی
و رسیدن و خنده،می رساند.
آری او آمده است.
بهار آمده است.
م . رضا برگ بیدی بهار 1389