۱۳۸۸ دی ۷, دوشنبه

لبخند، اشک، تلاش و امید

بخش 4

می خواست قم ، قمران کند
هم سنگ با تهران کند
چون دید، آن ملا کده
باشد هنوز، یک دهکده
ترسید اوضاع، شل شود
قدرت ز دستش ول شود
با ناله، چون روباه شل
گفتا ، آن دزد دغل
چون پیکرم در بستر است
تهران، بمانم بهتر است
می بافت، هر روزه جفنگ
در گوش یک عده، مشنگ
فتوا به هر چیز، می نوشت
هم گنده هم ریز، می نوشت
از قفل و از در، می نوشت
از قاطر و خر، می نوشت
از پوست نرم کرگدن
از اشتر مصر و عدن
گفتی، حرام است این میان
دوستی خر، با مادیان
از باغ توت، از لوبیا
از بامیه، از زولبیا
گفتا که، اینطوری نشه
که این پشه، نشئه بشه
نشئه بشه، کشته نشه
لکن که، اینطوری بشه
که این پشه، نشئه نشه
نشئه نشه، کشته بشه
بودند، اوباشان همه
سینه زنان و با قمه
با هر سخن، بر سر زنان
تکبیر گو، گریه کنان
در گرد و خاک و باد و دود
اسلام خود، حاکم نمود
از هر چه، دزد و ناکسی
بر پا نمودند، مجلسی
گفتا که، اینان عاقلند
در کار قرآن، شاغلند
ملت، ندارد عقل و هوش
بسپار، این قصه به گوش
پختند قانونی ز "درد"
چون کله پاچه، شله زرد
دادند به آخوند سفیه
هم شغل و عنوان فقیه
چون قوم بربر، آمدند
آتش، به خشک و تر زدند
برگ بهاری، زرد شد
زندان، دوای درد شد
ــــــ

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

لبخند ، اشک ، تلاش و امید

بخش 3

در اولین ، پرده دری
رفتند سراغ روسری
مشتی دراز گوش الاغ
افسارها پاره ، زباغ
با داس و داد و عربده
گفتند که ، آزادی شده
بر سر نمایید روسری
یا می زنیم ما ، تو سری
گفتا که ، موی این زنان
مشکل شده در این جهان
گاهی بلند، گاهی کوتاه
گه، قهوه ای ، گاهی سیاه
گاهی طلایی ، رنگ رنگ
همچون مدل های فرنگ
با هر نگاه و چشمکی
زنها ، فریب دادند ، یکی
هر کس که بر زن بنگرد
آتش به دوزخ ، می خرد
لکن بود، اینسان ، روا
زن در درون خانه ها
جمعی بر آوردند ، خروش
بر تخت، بستند می ، فروش
شلاق ها بر وی زدند
بر آنکه خورده می، زدند
گفتند که ، در بان بهشت
نام حاج آقا را نوشت
پارتی ماها می شود
با قل هوالله ، می شود
چونکه زنش ، ام الفضول
دختر خاله است ، با بتول
ساز و طرب ، مسدود شد
شعر و ترانه ، دود شد
چون در چمن خوانند، خران
بلبل شده ، آهنگران
شد سمبل اسلام ، ریش
بزغاله ای آمد به پیش
گفتا چه کردم من گناه
یکسان کنید ، اینک مرا
با این ، ریاکاران پست
دزد و دغلکاران پست؟
آخوند که خود جن می گرفت
از خاک و از شن می گرفت
او که ، به همراه یزید
از صد حسین، سر می برید
اسلام ، نام خود نهاد
آن حیله باز بد نهاد
مرغی اگر پروار ، بود
آوازه خوان ، دم دار، بود
بر صاحبش گفتی ، فغان
آمد بلا ، از آسمان
آفت بود بر جانتان
بر جان فرزندانتان
گفتا که ، آرید پیش من
چون تیز گشته نیش من
با یک نگاه ، گفتی ، عجب
رانش شده خود ، یک وجب
الحق که شیطانی شده
جادوی پنهانی شده
جن در وجودش خانه کرد
در تخمدانش لانه کرد
آخر تو مرغ بی حیا
آواز می خوانی ؛ چرا
من خود بدانم چاره را
این مرغک بد کاره را
باید که او را سر، کنم
هم بال ها ، هم پر، کنم
چون داغ داغ است ، آتشم
جن را به تابه ، می کشم
در وقت خوردن ، با دعا
جن را کنم بی دست و پا
در عصر پیشرفت و فضا
جن گیر شد ، قسمت ما
ـــــــ

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

لبخند ، اشک ، تلاش و امید

بخش 2

گفتند ، با شعر و غزل
کی می رسد ، نان و عسل؟
هم کارگر، هم برزگر
بی خانمان و در به در
گفتا که ، لکن دین ما
دین شکم نیست و غذا
زین پس نمی دارد، مزه
نان و پنیر و خربزه
گفتند ، حقوق زن کجاست؟
گفتا که،این پرسش، خطاست
من ، نایب پیغمبرم
شاید از او هم برترم
با آخرت، همراز باش
با حوریان،دمساز باش
اسلام، حاکم می شود
درد و بلا ،کم می شود
عکسش چو نقش ماه شد
خلق خدا ، گمراه شد
در شهر و کوی و روستا
گفتند سخن، زین ماجرا
شیعه، که بوده ناتمام
دارد کنون، سیزده امام
بر دیدگان خلق پاک
پاشید ، ملعون، مشت خاک
روباه پیر کاسه لیس
امدادگر شد ، انگلیس
آخوند، میداندار شد
در کوچه و بازار شد
از سوی دیگر، مردمان
در انقلابی ، بی امان
شد مهربانی ، همدلی
از زاهدان ، تا انزلی
ایران، سراسر شور بود
از شعله ها، پر نور بود
پشم کلاه شاه، ریخت
با گریه از ایران ، گریخت
ساواک،هم در گل نشست
درهای زندان، هم شکست
تا سفره ها ، آماده دید
روباه پیر از راه رسید
گفتند که، احساس شما؟
گفتا ، نمانده است، بنده را
چون فرش خون گسترده شد
ملا ، برون از پرده شد
شاهی، از ایران رخت بست
ملا به جای وی نشست
آن یک،به گور شد اندرون
این یک،زگور آمد برون
خون از تن ملت چکید
آن دزد ماهر، سر کشید
در پرتو خون شهید
ایران به آزادی رسید
فرهنگ تو آمد پدید
بهر جوانان رشید
آن انقلاب، پیروز گشت
آن روز نو، نوروز گشت
اما درونش ، مار بود
دزد و دغل ، بسیار بود
ــــــ

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

لبخند ، اشک ، تلاش و امید

رویدادهای انقلاب ضد سلطنتی 22 بهمن 1357 و آنچه که گذشته تا زمان دور اول گماشته شدن پاسدار احمدی نژاد،توسط ولی وقیح دوم جمهوری اسلامی را ، با شعر نوشته ام و در چند بخش منتشر می کنم. جاهایی که از زبان خمینی بیان شده، بهتر است که با لهجه همان دجال خونریز و ضد بشر، خوانده شود.
آذر 1388 م . رضا برگ بیدی

بخش 1
ای هموطن ، گویم تو را
من قصه ها ، از دردها
از آنچه که ، آمد به سر
پیر و جوان را ، سر به سر
با رزم و رنج عاشقان
رنج و شکنج عاشقان
کوته بهاری شد پدید
از سبزه و سرخ و سپید
دلها ، به هم نزدیک شد
پایان ، شب تاریک شد
لب ها زبوسه ، داغ شد
بلبل ، امیر باغ شد
رویید ، هر سو ، یاسمن
نوشید ، می ، گل ، در چمن
امید ها چون ، زنده شد
لب ها ، سراسر ، خنده شد
هر کس، به بر ، گل داشتی
بر زلف یاری ، کاشتی
خورشید ، زیباتر ز پیش
باران ، فریباتر ز پیش
پیر و جوان و مرد و زن
دلشاد ، از روز وطن
ـــــــ
تا روز آزادی رسد
هنگامه شادی رسد
در بند بودند ، رهبران
بر دار گشتند ، قهرمان
روباه با نعلین و ریش
بر تن نموده رخت میش
گفتا ، چو من ، رهبر شوم
خلق خدا را ، سر شوم
کارم ، نماز و روزه است
ذکر خدا ، هر روزه است
من پیرم و عمرم ، تمام
چون آفتاب ، بر پشت بام
بیزار از قدرت ، منم
در شهر قم ، منزل کنم
میدان ، تهی ماند ، آنچنان
روباه ، گشت ، شیر ژیان
ــــــــ

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

خلف

خلف، ( داستان واقعی یکی از بیشمار جنایات روزانه در ایران آخوند زده)

هوا، رفته رفته رو به تاریکی می رفت. کوچه، شاهد عبور شتابزده رهگذاران بود. باد سرگردان پاییزی با اندکی سوز، گرد و خاک را به سر و صورت مردم می پاشید. چیزی به اذان مغرب در پایان یک روز از ماه رمضان، نمانده بود. او هنوز می خواست که بار مانده در ته وانت را به آخرین مشتری ها بفروشد. همه او را می شناختند. در همان کوی فردوس در غرب تهران و در یک خانواده زحمتکش بزرگ شده بود. با اینکه مغازه میوه و سبزی فروشی، در همان نزدیکی قرار داشت، اما مردم برای کمک ، بیشتر از او خرید می کردند. همیشه، بچه درس خوانی بود و به همین دلیل هم، پس از پایان دبیرستان، برای ادامه تحصیل وارد دانشگاه شد و مدتی از دریافت مدرک لیسانس او می گذشت. بسیار خوش برخورد و دوست داشتنی بود. برای پیدا کردن کار مناسب ،هر چه که به این در و آن در، زده بود مانند بیشتر جوانان، از بیکاری رنج می برد.. تا اینکه از چندی پیش برای تهیه هزینه زندگی خودش، مجبور به فروش میوه و سبزی، به صورت دوره گرد و با استفاده از وانت قراضه ای که داشت، شده بود. هر روز، قبل از طلوع آفتاب، به میدان تره بار می رفت و با وانت پر بر می گشت. صدای او برای بسیاری از خانه داران آشنا بود . شش ماه هم از ازدواجش می گذشت. با وجود همه سختی زندگی، خنده از لبان او دور نمی شد. گاه و بیگاه، پاسداران و افراد وابسته به رژیم، به بهانه های گوناگون مزاحمش می شدند. خودش در باره این مزاحمت ها اینطور می گفت: این ولگردهای د... با این گیر دادنها، می خواهند که جلوی اینها دولا راست بشوم که این هم با گروه خون من جور در نمی آید. اینها با زنده بودن مردم، مشکل دارند.
این بار هم، معلوم نبود که چرا پاسدارها به سراغ او آمده بودند. دلیلی هم لازم نبود. خودش به این مزاحمت ها عادت کرده بود. مردم هم با دیدن جر و بحث بیخودی پاسدارها با او ، فقط با یک لبخند و در صورت امکان با گفتن دمت گرم، از کنارش رد می شدند. ولی این بار، جر و بحث همیشگی، به دعوا کشیده بود و همسایه ها هم با اینکه وقت افطار کردن بود، کم کم از خانه ها بیرون می آمدند. حرفهای پاسداران در مورد روزه نگرفتن و مزاحم کسب و کار مردم شدن و... او بود. او هم در جواب می گفت : من به کسی آزاری نمی رسانم و با زحمت دارم نان خانواده ام را تامین می کنم. وقتی که کسی از من شاکی نیست، به شما چه ربطی دارد که دخالت می کنید.
در همین هنگام بود که افراد یک خانواده وابسته به آخوندها، سر رسیدند. سه نفر از پسران آنها که پاسدار بودند، سالها پیش در جنگ خمینی با عراق کشته بودند و به همین دلیل، کمک های زیادی از رژیم دریافت می کردند.
مردم هم آنها را به عنوان جاسوس رژیم می شناختند. پیر زنی که مادر آن خانواده بود، در دفاع از پاسداران، او را به زیر فحش و دشنام گرفت، و اضافه کرد: تو به چه حقی به برادران پاسدار که ضامن حفظ نظام و انقلاب امام خمینی هستد، توهین می کنی. شما همه ضد انقلاب هستید.
او که با پاسداران کلنجار می رفت، با شنیدن حرفهای آن پیر زن، جواب داد: گور بابای تو و این برادران پاسدار تو .
او را به شدت زیر مشت و لگد گرفتند و مردم را هم با تهدید از آنجا پرکنده کردند. میوه های مانده در وانت مثل پیکر او زیر پا له می شدند.
از همان شب، خبر دستگیری او به سرعت در بین ساکنان آن منطقه پیچید.
از فردای زندانی شدنش، فضای سنگینی در آن محله، احساس می شد. بعضی ها می گفتند که پاسداران از مدتها قبل برای دستگیری او برنامه ریزی کرده بودند فقط به این دلیل که زیر بار زورگویی های آنها نمی رفت.
در هر صحبتی، این سئوال پیش می آمد: آنهمه کتکش زدند، معلوم هم نیست که تا چند وقت، در زندان باید بماند. به مادر و همسر و دیگر اعضای خانواده اش دلداری می دانند و می گفتند: خلاصه می فهمند که نمی توانند، او را بدون دلیل در زندان نگه دارند.
روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند، اما از آزادی او خبری نبود. نزدیکی های عید نوروز شد، باز هم او در زندان و پشت میله ها بود.
بیشتر ساکنان آنجا که از شهرهای مختلف ایران هستند، برای تعطیلات نوروز، به دیدار اقوام خویش رفتند.
پس از چند روز با پایان یافتن روزهای تعطیلی، هر کس که به آن محله باز می گشت، در اولین برخورد با مردم می شنید که: خلف را کشتند. و واکنش همه هم، در جا میخکوب شدن و چند قطره اشک که بی اختیار، گونه ها را خیس می کرد، بود. بعد ها شایعه کردند که هنگام دستگیری، مقداری تریاک در جیب او پیدا کرده ند ولی مردم می دانند که این حرفها، فقط سرپوشی برای پوشاندن این جنایت است.
او را حدود سه سال پیش، به جرم جواب دادن به فحش های افراد رژیم، کشتند. زن جوانش بیوه شد. مادر ، پدر و وابستگانش هم برای همیشه داغدار گردیدند. ضربه روحی شدیدی به هر آنکس که او را می شناخت ، به ویژه به کودکان، نوجوانان و جوانان، وارد کردند. راستی، از این گونه آدم کشیها در دوران سیاه حکومت آخوندی که اخبار آنها به بیرون از مناطقی که در آن صورت گرفته نرسیده،آنهم در دوران ارتباطات، به چه رقمی می رسد؟
با هر کدام از اینگونه جنایت ها، چه تعداد از مردم، می میرند؟
هرآنکس که دردش، درد مردم ایران باشد، فریاد از جگر برآمده اش چه خواهد بود و مشتهای گره کرده اش، بر فرق سر چه کسانی فرود می آید؟ و ...
م. رضا برگ بیدی 8 اردیبهشت1384