۱۳۸۸ دی ۷, دوشنبه

لبخند، اشک، تلاش و امید

بخش 4

می خواست قم ، قمران کند
هم سنگ با تهران کند
چون دید، آن ملا کده
باشد هنوز، یک دهکده
ترسید اوضاع، شل شود
قدرت ز دستش ول شود
با ناله، چون روباه شل
گفتا ، آن دزد دغل
چون پیکرم در بستر است
تهران، بمانم بهتر است
می بافت، هر روزه جفنگ
در گوش یک عده، مشنگ
فتوا به هر چیز، می نوشت
هم گنده هم ریز، می نوشت
از قفل و از در، می نوشت
از قاطر و خر، می نوشت
از پوست نرم کرگدن
از اشتر مصر و عدن
گفتی، حرام است این میان
دوستی خر، با مادیان
از باغ توت، از لوبیا
از بامیه، از زولبیا
گفتا که، اینطوری نشه
که این پشه، نشئه بشه
نشئه بشه، کشته نشه
لکن که، اینطوری بشه
که این پشه، نشئه نشه
نشئه نشه، کشته بشه
بودند، اوباشان همه
سینه زنان و با قمه
با هر سخن، بر سر زنان
تکبیر گو، گریه کنان
در گرد و خاک و باد و دود
اسلام خود، حاکم نمود
از هر چه، دزد و ناکسی
بر پا نمودند، مجلسی
گفتا که، اینان عاقلند
در کار قرآن، شاغلند
ملت، ندارد عقل و هوش
بسپار، این قصه به گوش
پختند قانونی ز "درد"
چون کله پاچه، شله زرد
دادند به آخوند سفیه
هم شغل و عنوان فقیه
چون قوم بربر، آمدند
آتش، به خشک و تر زدند
برگ بهاری، زرد شد
زندان، دوای درد شد
ــــــ

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

لبخند ، اشک ، تلاش و امید

بخش 3

در اولین ، پرده دری
رفتند سراغ روسری
مشتی دراز گوش الاغ
افسارها پاره ، زباغ
با داس و داد و عربده
گفتند که ، آزادی شده
بر سر نمایید روسری
یا می زنیم ما ، تو سری
گفتا که ، موی این زنان
مشکل شده در این جهان
گاهی بلند، گاهی کوتاه
گه، قهوه ای ، گاهی سیاه
گاهی طلایی ، رنگ رنگ
همچون مدل های فرنگ
با هر نگاه و چشمکی
زنها ، فریب دادند ، یکی
هر کس که بر زن بنگرد
آتش به دوزخ ، می خرد
لکن بود، اینسان ، روا
زن در درون خانه ها
جمعی بر آوردند ، خروش
بر تخت، بستند می ، فروش
شلاق ها بر وی زدند
بر آنکه خورده می، زدند
گفتند که ، در بان بهشت
نام حاج آقا را نوشت
پارتی ماها می شود
با قل هوالله ، می شود
چونکه زنش ، ام الفضول
دختر خاله است ، با بتول
ساز و طرب ، مسدود شد
شعر و ترانه ، دود شد
چون در چمن خوانند، خران
بلبل شده ، آهنگران
شد سمبل اسلام ، ریش
بزغاله ای آمد به پیش
گفتا چه کردم من گناه
یکسان کنید ، اینک مرا
با این ، ریاکاران پست
دزد و دغلکاران پست؟
آخوند که خود جن می گرفت
از خاک و از شن می گرفت
او که ، به همراه یزید
از صد حسین، سر می برید
اسلام ، نام خود نهاد
آن حیله باز بد نهاد
مرغی اگر پروار ، بود
آوازه خوان ، دم دار، بود
بر صاحبش گفتی ، فغان
آمد بلا ، از آسمان
آفت بود بر جانتان
بر جان فرزندانتان
گفتا که ، آرید پیش من
چون تیز گشته نیش من
با یک نگاه ، گفتی ، عجب
رانش شده خود ، یک وجب
الحق که شیطانی شده
جادوی پنهانی شده
جن در وجودش خانه کرد
در تخمدانش لانه کرد
آخر تو مرغ بی حیا
آواز می خوانی ؛ چرا
من خود بدانم چاره را
این مرغک بد کاره را
باید که او را سر، کنم
هم بال ها ، هم پر، کنم
چون داغ داغ است ، آتشم
جن را به تابه ، می کشم
در وقت خوردن ، با دعا
جن را کنم بی دست و پا
در عصر پیشرفت و فضا
جن گیر شد ، قسمت ما
ـــــــ

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

لبخند ، اشک ، تلاش و امید

بخش 2

گفتند ، با شعر و غزل
کی می رسد ، نان و عسل؟
هم کارگر، هم برزگر
بی خانمان و در به در
گفتا که ، لکن دین ما
دین شکم نیست و غذا
زین پس نمی دارد، مزه
نان و پنیر و خربزه
گفتند ، حقوق زن کجاست؟
گفتا که،این پرسش، خطاست
من ، نایب پیغمبرم
شاید از او هم برترم
با آخرت، همراز باش
با حوریان،دمساز باش
اسلام، حاکم می شود
درد و بلا ،کم می شود
عکسش چو نقش ماه شد
خلق خدا ، گمراه شد
در شهر و کوی و روستا
گفتند سخن، زین ماجرا
شیعه، که بوده ناتمام
دارد کنون، سیزده امام
بر دیدگان خلق پاک
پاشید ، ملعون، مشت خاک
روباه پیر کاسه لیس
امدادگر شد ، انگلیس
آخوند، میداندار شد
در کوچه و بازار شد
از سوی دیگر، مردمان
در انقلابی ، بی امان
شد مهربانی ، همدلی
از زاهدان ، تا انزلی
ایران، سراسر شور بود
از شعله ها، پر نور بود
پشم کلاه شاه، ریخت
با گریه از ایران ، گریخت
ساواک،هم در گل نشست
درهای زندان، هم شکست
تا سفره ها ، آماده دید
روباه پیر از راه رسید
گفتند که، احساس شما؟
گفتا ، نمانده است، بنده را
چون فرش خون گسترده شد
ملا ، برون از پرده شد
شاهی، از ایران رخت بست
ملا به جای وی نشست
آن یک،به گور شد اندرون
این یک،زگور آمد برون
خون از تن ملت چکید
آن دزد ماهر، سر کشید
در پرتو خون شهید
ایران به آزادی رسید
فرهنگ تو آمد پدید
بهر جوانان رشید
آن انقلاب، پیروز گشت
آن روز نو، نوروز گشت
اما درونش ، مار بود
دزد و دغل ، بسیار بود
ــــــ

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

لبخند ، اشک ، تلاش و امید

رویدادهای انقلاب ضد سلطنتی 22 بهمن 1357 و آنچه که گذشته تا زمان دور اول گماشته شدن پاسدار احمدی نژاد،توسط ولی وقیح دوم جمهوری اسلامی را ، با شعر نوشته ام و در چند بخش منتشر می کنم. جاهایی که از زبان خمینی بیان شده، بهتر است که با لهجه همان دجال خونریز و ضد بشر، خوانده شود.
آذر 1388 م . رضا برگ بیدی

بخش 1
ای هموطن ، گویم تو را
من قصه ها ، از دردها
از آنچه که ، آمد به سر
پیر و جوان را ، سر به سر
با رزم و رنج عاشقان
رنج و شکنج عاشقان
کوته بهاری شد پدید
از سبزه و سرخ و سپید
دلها ، به هم نزدیک شد
پایان ، شب تاریک شد
لب ها زبوسه ، داغ شد
بلبل ، امیر باغ شد
رویید ، هر سو ، یاسمن
نوشید ، می ، گل ، در چمن
امید ها چون ، زنده شد
لب ها ، سراسر ، خنده شد
هر کس، به بر ، گل داشتی
بر زلف یاری ، کاشتی
خورشید ، زیباتر ز پیش
باران ، فریباتر ز پیش
پیر و جوان و مرد و زن
دلشاد ، از روز وطن
ـــــــ
تا روز آزادی رسد
هنگامه شادی رسد
در بند بودند ، رهبران
بر دار گشتند ، قهرمان
روباه با نعلین و ریش
بر تن نموده رخت میش
گفتا ، چو من ، رهبر شوم
خلق خدا را ، سر شوم
کارم ، نماز و روزه است
ذکر خدا ، هر روزه است
من پیرم و عمرم ، تمام
چون آفتاب ، بر پشت بام
بیزار از قدرت ، منم
در شهر قم ، منزل کنم
میدان ، تهی ماند ، آنچنان
روباه ، گشت ، شیر ژیان
ــــــــ

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

خلف

خلف، ( داستان واقعی یکی از بیشمار جنایات روزانه در ایران آخوند زده)

هوا، رفته رفته رو به تاریکی می رفت. کوچه، شاهد عبور شتابزده رهگذاران بود. باد سرگردان پاییزی با اندکی سوز، گرد و خاک را به سر و صورت مردم می پاشید. چیزی به اذان مغرب در پایان یک روز از ماه رمضان، نمانده بود. او هنوز می خواست که بار مانده در ته وانت را به آخرین مشتری ها بفروشد. همه او را می شناختند. در همان کوی فردوس در غرب تهران و در یک خانواده زحمتکش بزرگ شده بود. با اینکه مغازه میوه و سبزی فروشی، در همان نزدیکی قرار داشت، اما مردم برای کمک ، بیشتر از او خرید می کردند. همیشه، بچه درس خوانی بود و به همین دلیل هم، پس از پایان دبیرستان، برای ادامه تحصیل وارد دانشگاه شد و مدتی از دریافت مدرک لیسانس او می گذشت. بسیار خوش برخورد و دوست داشتنی بود. برای پیدا کردن کار مناسب ،هر چه که به این در و آن در، زده بود مانند بیشتر جوانان، از بیکاری رنج می برد.. تا اینکه از چندی پیش برای تهیه هزینه زندگی خودش، مجبور به فروش میوه و سبزی، به صورت دوره گرد و با استفاده از وانت قراضه ای که داشت، شده بود. هر روز، قبل از طلوع آفتاب، به میدان تره بار می رفت و با وانت پر بر می گشت. صدای او برای بسیاری از خانه داران آشنا بود . شش ماه هم از ازدواجش می گذشت. با وجود همه سختی زندگی، خنده از لبان او دور نمی شد. گاه و بیگاه، پاسداران و افراد وابسته به رژیم، به بهانه های گوناگون مزاحمش می شدند. خودش در باره این مزاحمت ها اینطور می گفت: این ولگردهای د... با این گیر دادنها، می خواهند که جلوی اینها دولا راست بشوم که این هم با گروه خون من جور در نمی آید. اینها با زنده بودن مردم، مشکل دارند.
این بار هم، معلوم نبود که چرا پاسدارها به سراغ او آمده بودند. دلیلی هم لازم نبود. خودش به این مزاحمت ها عادت کرده بود. مردم هم با دیدن جر و بحث بیخودی پاسدارها با او ، فقط با یک لبخند و در صورت امکان با گفتن دمت گرم، از کنارش رد می شدند. ولی این بار، جر و بحث همیشگی، به دعوا کشیده بود و همسایه ها هم با اینکه وقت افطار کردن بود، کم کم از خانه ها بیرون می آمدند. حرفهای پاسداران در مورد روزه نگرفتن و مزاحم کسب و کار مردم شدن و... او بود. او هم در جواب می گفت : من به کسی آزاری نمی رسانم و با زحمت دارم نان خانواده ام را تامین می کنم. وقتی که کسی از من شاکی نیست، به شما چه ربطی دارد که دخالت می کنید.
در همین هنگام بود که افراد یک خانواده وابسته به آخوندها، سر رسیدند. سه نفر از پسران آنها که پاسدار بودند، سالها پیش در جنگ خمینی با عراق کشته بودند و به همین دلیل، کمک های زیادی از رژیم دریافت می کردند.
مردم هم آنها را به عنوان جاسوس رژیم می شناختند. پیر زنی که مادر آن خانواده بود، در دفاع از پاسداران، او را به زیر فحش و دشنام گرفت، و اضافه کرد: تو به چه حقی به برادران پاسدار که ضامن حفظ نظام و انقلاب امام خمینی هستد، توهین می کنی. شما همه ضد انقلاب هستید.
او که با پاسداران کلنجار می رفت، با شنیدن حرفهای آن پیر زن، جواب داد: گور بابای تو و این برادران پاسدار تو .
او را به شدت زیر مشت و لگد گرفتند و مردم را هم با تهدید از آنجا پرکنده کردند. میوه های مانده در وانت مثل پیکر او زیر پا له می شدند.
از همان شب، خبر دستگیری او به سرعت در بین ساکنان آن منطقه پیچید.
از فردای زندانی شدنش، فضای سنگینی در آن محله، احساس می شد. بعضی ها می گفتند که پاسداران از مدتها قبل برای دستگیری او برنامه ریزی کرده بودند فقط به این دلیل که زیر بار زورگویی های آنها نمی رفت.
در هر صحبتی، این سئوال پیش می آمد: آنهمه کتکش زدند، معلوم هم نیست که تا چند وقت، در زندان باید بماند. به مادر و همسر و دیگر اعضای خانواده اش دلداری می دانند و می گفتند: خلاصه می فهمند که نمی توانند، او را بدون دلیل در زندان نگه دارند.
روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند، اما از آزادی او خبری نبود. نزدیکی های عید نوروز شد، باز هم او در زندان و پشت میله ها بود.
بیشتر ساکنان آنجا که از شهرهای مختلف ایران هستند، برای تعطیلات نوروز، به دیدار اقوام خویش رفتند.
پس از چند روز با پایان یافتن روزهای تعطیلی، هر کس که به آن محله باز می گشت، در اولین برخورد با مردم می شنید که: خلف را کشتند. و واکنش همه هم، در جا میخکوب شدن و چند قطره اشک که بی اختیار، گونه ها را خیس می کرد، بود. بعد ها شایعه کردند که هنگام دستگیری، مقداری تریاک در جیب او پیدا کرده ند ولی مردم می دانند که این حرفها، فقط سرپوشی برای پوشاندن این جنایت است.
او را حدود سه سال پیش، به جرم جواب دادن به فحش های افراد رژیم، کشتند. زن جوانش بیوه شد. مادر ، پدر و وابستگانش هم برای همیشه داغدار گردیدند. ضربه روحی شدیدی به هر آنکس که او را می شناخت ، به ویژه به کودکان، نوجوانان و جوانان، وارد کردند. راستی، از این گونه آدم کشیها در دوران سیاه حکومت آخوندی که اخبار آنها به بیرون از مناطقی که در آن صورت گرفته نرسیده،آنهم در دوران ارتباطات، به چه رقمی می رسد؟
با هر کدام از اینگونه جنایت ها، چه تعداد از مردم، می میرند؟
هرآنکس که دردش، درد مردم ایران باشد، فریاد از جگر برآمده اش چه خواهد بود و مشتهای گره کرده اش، بر فرق سر چه کسانی فرود می آید؟ و ...
م. رضا برگ بیدی 8 اردیبهشت1384

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

صومعه سرا، شهر من، آزاد خواهی شد

شهر من زمردی است
بر انگشتری دامنه البرز،
آنجا که آب و خشکی
دست در دست می گذارند
و
لب بالاترین شاخه های جنگل
با پاره های طلایی آفتاب،
بوسه باران می شود
و
سنبله های مروارید اقاقی
چون سینه ریز دختر بامداد،
مست از خواب دیوانه
محبوبه شب است
و
آواز دلنشین بلبل عـاشق
همراه با آهنگ نسیم سپیده دم
و
رقص خوشه های برنج
و
بوته های همیشه سبز چای
و
دریایی که با تمامی قلب مهربانش،
پذیرای خورشید است.
پنجه های مادرانه الماس باران،
با ترانه های دل انگیز بهاری،
گرد از چهره شقایق می زداید
و
پیراهن مهتاب،
زینت بال پروانه هاست
و
برگ برگ گلها،
شمیم خون شهیدان آزادی را
می پراکند
و
در انبوه درختان سخت ریشه ،
قامت سرداران، نقش بسته است.
شهر من با همه زیبایی
در بند است.
بند و زنجیر به پا
شهر من سلولی است،
از یک زندان بزرگ.
پای هر زیبایی،
تخت شلاق به راست
چوبه دار به پاست.
شهر من زندانی است
ولی هرگز با زندانبان ، سازش نکرده است
و
به اسارت سلام نگفته است.
شهر من آزاد خواهی شد
با رزم دلاورانت
و
دستهای به هم پیوسته هم زنجیرانت
و
با پرچمی که هرگز بر زمین نمانده
و
بوی باروتی که با گلهایت می روید
و
خروشی که میله های زندان را
به همراه استخوانهای ستمگران،
از هم می گسلد.
در آن نـوروز،
تمامی زیباییهایت،
با رقص و آواز مردم،
در هم خواهد آمیخت
و
پرواز پرستوهای مهاجرت را
در آسمان آبی ات،
جشن خواهی گرفت.
شهر من آزاد خواهی شد.

م . رضا برگ بیدی 15 . 2 . 2004

۱۳۸۸ مهر ۱۸, شنبه

آزادی گروگانهای اشرفی، رویدادی تاریخی

روز گذشته،(چهار شنبه 15 مهر 1388 )،36 گروگان اشرفی،پس از 72 روز اسارت و اعتصاب غذا،که 7 روز آخرش،همراه با اعتصاب غذای خشک بود،آزاد شدند و سرفرازانه، به اشرف باز گشتند. این افراد،در جریان یورش وحشیانه مزدوران عراقی خامنه ای و به دستور نوری مالکی،نخست وزیر عراق،در روزهای ششم و هفتم مرداد که منجر با شهادت 12 مجاهد اشرفی و مجروح شدن نزدیک به 500 تن از آنان گردید،به گروگان گرفته شده بوند. یورش مزدوران خامنه ای، با سنگ و میله آهنی، لودر،آب جوش، تبر، تیر و زیر گرفتن مجاهدین،با خود روهای زرهی،با هدف ریشه کن کردن کانون مبارزات سرنگونی خواهانه مردم ایران و از بین بردن،تنها نیروی سازمانیافته،آرمانخواه و فداکار اپوزسیون ایران،در اوج قیام سراسری،صورت گرفت. اشرفی ها با سپر بدهنهای خود ایستادند،جلوی پیشروی مهاجمان را گرفتند و از همان روز دست به اعتصاب غذای نا محدود زدند.در آن اعتصاب غذا،اشرفی ها و بسیاری از حامیان آنان،در گوشه و کنار جهان،شرکت داشتند و در کنار تحصن ها و اعتراضات روزانه، جهانی را، نسبت به ستم و بیعدالتی روا شده بر مجاهدین، بر انگیختند و سرانجام دولت دست نشانده مالکی را،وادار به آزادی گروگانها که در آستانه مرگ قرار داشتند، نمودند.شکست سختی به خامنه ای، وارد شد و پیروزی بزرگی نصیب مجاهدین و همه آزادیخواهان ایران گردید.رویداهای این 72 روز،که پیامدهای گسترده و شگرفی،خواهد داشت، اثبات کرد که می توان بر خلاف جهت خواستهای ارتجاعی و استعماری و در جهت منافع مردم، آنهم در سخت ترین شرایط ،گام برداشت و به پیش رفت ، اگر که آماده، برای پرداخت بهای آن، به هر قیمتی باشیم. این درس بزرگی نیز برای همه ستم ستیزان و حق جویان جهان،خواهد بود. بر تشنگان آزادی، مبارک باد.
م . رضا برگ بیدی 16 مهر 1388

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

حمیده، کودک خیابانی(بر اساس یک رویداد واقعی)

هنوز هم وقتیکه صدای اذان بلند میشه، ناخودآکاه بر می گرده به شش سال پیش و زندگی در کنار پدر و مادر و کانون گرم خانواده. هنوز هم طعم غذای گرمی را که با گوشت، پخته شده بود، حس می کنه و دهانش پر آب میشه. آن روز بعـد از مدتها، پدرش گوشت، به خانه آورده بود. چه غـذایی را مادرش پخته بود، به یاد نداره. راستش، اسم غذاها را هم یاد نگرفته. با اینکه فقط شش سالش بود، ولی لبخند آن روز مادرش و نگاههای خندان پدرش را هنگامیکه همه سر سفره نشسته بودند، تو ذهنش داره.
خوب یادشه که مادرش بهش گفته بود که، کبری و عباس را صدا کنه، واسه نهار.
کبری، خواهر بزرگش بود و عباس هم یک سال از خودش کوچکتر. زندگی فقیرانه ای داشتند، ولی هر چه که از آن زمان به یادش مانده، خاطرات شیرین و خوش دوران کودکیه. اما از بعد از ظهر همان روز پاییزی بود که همه زندگی انها زیر و رو شد. نزدیکی های غروب آفتاب بود، که صدای جیغ کبری همه را به وحشت انداخت. مادرش، سراسیمه خودش را به کبری رساند و ناگهان چنان ناله ای کرد که تمام اهل آبادی شنیدند. پا برهنه و بدون چادر از حیاط خانه به همراه کبری، بیرون دویدند. خودش هم بدون اینکه خبر داشته باشه که چه اتفاقی افتاده، دنبال آنها دوان دوان می رفت.عباس هم گریه کنان از عقب می آمد. همه ، حتی همسایه ها به دنبال مادرش و کبری به سمت باغی که پدرش، آنجا کار می کرد، می دویدند. همسایه ها ازش می پرسیدند که چه خبر شده ولی اصلا جوابی واسه آنها نداشت و فقط گریه می کرد. به باغ که رسیدند ، دید که پدرش خون آلود روی زمین افتاده.یکی از همسایه ها ، گفت :؛ بیچاره تموم کرده؛. وقتی غش کردن مادرش را دید، خودش هم روی همان خونها افتاد و دیگه چیزی نفهمید. همینکه به هوش آمد، همه سیاه پوشیده بودند. به چشمهای پف کرده مادرش و اشکهای خشک شده، روی صورت کبری نگاه می کرد ولی آنقـدر بچه بود که مثل بزرگ ترها، نمی فهمید که چه در انتظارشونه.
شنید که باباش سر زمین، با حاج روح الله ، دعوا می کنه و حاجی هم با بیل میزنه به فرق سرش و باباش توی این دعوا کشته میشه. این حاجی را کسی تو آبادی دوست نداشت. دو تا از پسرانش پاسدار بودند. دخترانش هم با چادر سیاه و مقـنعـه، همیشه زنها و دخترای آبادی را اذیت می کردند. واسه همین، کسی دوست نداشت که با آنها روبرو بشه. همسایه ها می گفتند :؛ قانون با اینا کاری نداره، هر کاری که دلشون می خواد می کنن؛. ولی مادرش می گفت :؛ مگه میشه، یک نفر آدم بیگناه، کشته بشه و قاتل راست راست بگرده؛. خلاصه می خواست که هر جور شده، دنبال خون شوهرش را بگیره. یک روز دختر حاجی آمد و گفت که بهتره دست از این کار بکشین، وگرنه واسه شما بدتر میشه. می گفت که:؛ شوهرت به امام خمینی، فحش داده و مرگ هم حقش بوده؛. مردم می گفتند که قبلا ، پسران حاجی ، پسر رجب علی را که با خمینی بد بود، با تیر زدند و بعـدش هم خانه آنها را به آتش کشیدند. ولی کسی هم کاری به کار آنها نداشت که هیچ، خیلی هم به جاه و مقام رسیدند. اما مگر مادرش ول کن بود، هی می رفت تهران و به همه جا که فکر می کرد سر می زد، تا بتونه با شکایت، حاجی را به دادگاه بکشه. ولی یکی از همان روزها که به تهران رفته بود، بر نگشت و دیگر ازش خبری نشد. بعد از چندی، کبری و خودش وعباس، با مینی بوس راهی تهران شدند. کبری می گفت که باید مادر را پیدا کنیم. توی یک مسافر خانه اتاق گرفتند. کبری از صبح می رفت و شب، خسته و مانده با مقداری نان و پنیر برمی گشت. پول آنها که تمام شد، مجبور شدند اسباب ها را بردارند و از مسافرخانه خارج بشند. گوشه ای از خیابان نشستند.
کبری مدتی، گریه کرد.آخرش گفت:؛ شما همین جا بمونین، من میرم پیش آقایی که قول داده به ما کمک کنه و زود برمی گردم؛.
رفتن کبری و شروع خیابان خوابی حمیده و عباس . هنوز هم خبر نداره که چه بلایی سر کبری آمده. گاهی، رهگذری مقداری پول به اینها میداد وبا آن، نان می خریدند و با هم می خوردند. روزها می گذشت. رفته رفته با بچه های دیگه آشنا شده بودند. عباس را یک زن که گدایی می کرد، با خودش می برد و خود حمیده هم همه کاری می کرد. از پاک کردن شیشه ماشین مردم گرفته، تا واکس زدن کفش. ولی اصلا نمی خواست گدایی بکنه. کم کم جوری شده بود که هر چند روز یک بار می توانست، عباس را ببینه. روزها را توی خیابان بود و شبها، سعی می کرد با دوستانش، توی پارک بخوابه.
الان پنج، شش ساله که اینجوری زندگی می کنه، راستش چند ماهی میشه که کارش عوض شده. هر روز چند تا بسته
تحویل می گیره و این بسته ها را می رسونه به آدمهای دیگه . آخرین بار، حدود دو ماه پیش بود که عباس را دیده، سر و صورتش شکسته و خون آلود بود. گفته بود که به خاطر دزدیدن یک جفت دمپایی، کتک خورده. اما من
حمیده را توی یک پارک دیدم. کاغذ و قلم داشتم و روی یک نیمکت نشسته بودم. نگاهش که کردم، دیدم با وجود اینکه سر و صورتش کثیف و از دوده سیاه شده ، ولی زیبایی ویژه ای داشت. سه تا بچه هم، همراهش بودند که کوچکترینشان دو ساله به نظر می رسید.گفتم:؛ بشین می خوام صورت تو رو نقاشی کنم؛
با آستین پیراهنش، صورتش را تمیز کرد. با انگشتانش هم سعی کرد که موهاش را مرتب کنه. خانمی که آن طرف تر ایستاده بود. از کیفش دستمال کاغذی بیرون آورد و رو به حمیده گفت:؛ با این دستمال، دماغ داداشت رو پاک کن.؛
بلافاصله دستمال را به چهار قسمت تقسیم کردند. هر کسی سعی می کرد که صورتش را تمیزتر کنه...
م . رضا برگ بیدی 29 اسفند 1383

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

چون ندای مردم

خشم سی ساله،خروشان شده، بی ترس و شکست
تا که ویران کند، این خانه بیداد، که هست

به چه می اندیشم، افق روشن فردایی من، رو به کجاست
زنده باد آزادی، اولین گام، در این راه، بی شبهه، فداست

تو اگر خود روزی، تازیانه، به تن سبز درختان، زده ای
داس، بر سرو و صنوبر، گوشه دخمه و زندان، زده ای

سبز تو، رنگ خزه، بی بن و بی ریشه است
سبز من، سبز بهار، با هزاران، بیشه است

عشق، در خانه ما، داستانی دگر است
کوه و فرهاد و آن تیشه، بر فرق سر است

گر، فقیه و ضحاک، جنگل سبز وطن، ریشه ز بیداد زند
گرز رستم و درفش کاوه، شورش و نعره و فریاد زند

سبز، خواهی شد اگر، خاوران گلگون، سرمه دیده بیدار کنی
در شب تار وطن، با هزار اختر شب سوز، تو، دیدار کنی

هم صدا با مردم، دور از دیو ولایت، گردی
چون ندای مردم، دور از جهل و جنایت، گردی

من از آن ریشه سرخ، سبز روییدم و خواهم رویید
گل آزادی را بر سر دار، سرخ بوییدم و خواهم بویید

عشق را عاشق بگذشته ز جان، می داند
شعر آزادی را، مرغ بشکسته قفس، می خواند. م . رضا برگ بیدی شهریور 1388

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

بی ریا، چون باران

در یک بامداد بهاری
که جنگل،
چشم به خورشید، می گشاید
و ژاله،
آیینه گل سرخ
و نسیم،
خستگی شب را،
از تن گیاه، می زداید
و اقاقی،
مست از،
بوی دیوانه خویش
و صدای بال کبوتران،
خواب،
از چشمان خفتگان، می رباید
و بوسه های پرستو،
بر آشیانه خویش
و بانگ خروس،
سرود پایان شب، می سراید
و رقص بلبل،
با ترانه خویش،
سبد قلبم را،
با گلهای آرزوهایم،
تزیین،خواهم کرد
و بی ریا،
چون باران،
به تو تقدیم می کنم،
تــا،
هدیه ای، برای کوچ همیشگی غم هایت،
بـــاشــد.
م . رضا برگ بیدی خرداد 1384

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

هزاران چشم، در راه عزیزان سفر کرده

من از درد و غم این مردمان، بسیار می گویم
من از جور پلیـدان، حـاکم جبـــــــار می گویم

در آغــازین، بهـار انـقلاب و فصـل آزادی
مـن از قتـل سیاوش، ناصـر و مهیار می گویم

به دسـت خون چکان پاسداران شب و ظـلمت
من از فـرهـاد و کـاوه ، آرش بــردار می گویم

ز پرپر لالـه هـای سـرخ فـام بـاغ آگــاهــی
من از سـودابه و سـوسـن، هزاران بار می گویم

وفاداران به پیمـانهای خونیـن، در شـب میهـن
من از اشرف، من از موسی، من از سردارمی گویم

هـوس های جنــون آمیز دیــو جهــل را بنـــــــگر
من از ویرانـی جنـــگ و مـن از آوار مـی گویم

زنـان و کـودکــان بی پنـاه، در شهـر ویرانـه
من از آوارگـی، از بمـب، از رگـــبار مـی گویم

ز فصـل قتـل عـام یـاوران، در گـوشـه زنـدان
بـه تـابسـتان خـونیـن، قصـه خونــبار می گویم

شـده بـر پا، صـد میـدان تیـر و چـوبـه اعـدام
من از کشتـار سـرو و لا لـه و گلـــزار می گویم

چه ها آمـد بـه سـر، این خلق را، ای داد ای فریاد
من از ظـلم خمیـنی، کـوسه و کفتـــار می گویم

ز گـور سالیـان دور، سرها را برون کـرده است
من از شیطـان، من از ملا، من از خونخوار می گویم

به خواب، افسـرده و غمگین، ز سرما و ز سوز تب
من از آن کــودکان کـــوچـه و بـــــازار مـی گویم

بهـای لقمه ای نـان است، در میـدان، فروش تن
من از روسپـی گـریهـا، از ســر ناچار می گویم

به زانـو در نیـامـد، هیچــگاه، این خـلق رزمنده
من از رزم و دلیـریهــا، من از پیــکار می گویم

خروشــان، مـرد و زن، در جای جای پهنه ایران
من از خلق سـراپـا شـورش و بیــــدار می گویم

دهـد مـژده، که پایان می شـود این روزگار غم
من از نسل جـوان تشنــه و هـوشیـار می گویم

چو نجوا ها، به هم پیوست، طوفان می شود برپا
من از همبستگی و همـدلی، همیـــار می گویم

به رستن ها، ز روئیـدن، بهـاران می شود، آری
من از فـردای روشـن، لحظــه دیــدار می گویم

هـزاران چشـــم در راه عـزیـزان سفـر کــرده
من از عشق و من از یار و من از دلدار می گویم.

م . رضا برگ بیدی 3.3.2004

به بهانه 15 شهریور، زادروز سازمان مجاهدین خلق ایران

شهر، آرام است،
کوچه ها، غمگین.
دیدگان به فروغ عابران،
نقش سکوت سایه بی انتهای یک شب قیرین.
گامهای سست و بی فردا،
زخمدار ناتوان،
از درد مرداد سیاه خواری و ننگین.
کشتی ناکام و در گل مانده فرتوت،
در بیراهه بن بست.
شهر، آرام است،
چهره ها، در هم.
نا امیدی،
گرد غم پاشیده،
در هر خانه ای،
با رخوتی،
سنگین.
نطفه طوفان،
نهالی سبز را،
در آن کویر مرگ،
مژده میلاد،
می گوید.
قلب های خستگان،
در حیرت و نا باوری،
تندر میلاد را،
در سینه میهن،
به گوش جان،
مبارکباد،
می گویند.
شهر، طوفانیست،
کوچه ها، سرکش.
در تکاپوی مداوم،
آن سکوت تلخ،
در زیر زمین قصه ها،
مدفون.
و آن نهال تازه،
اکنون،
در گذر، از رنج و خون بیکران،
سایه گستر،
ریشه ، در اعماق،
دارد.
شاخ و برگ،
در آسمان آبی فردای آزادی،
که،
کام خلق،
از شهد عدالت،
تا ابــد،
شیــرین.
م . رضا برگ بیدی شهریور 1385

صومعه سرا،دیار نیلوفر و ابریشم و درختان سخت ریشه

همه چیز تازه است، مانند رویدادهای تلخ و شیرین روزانه. هنوز هم پس از گذشت اینهمه سال، و در این نقطه از کره زمین، که هفت ماه از سال را پوشیده از برف است، در پایان اسفند و شروع فروردین، لابه لای بوته ها و کنار آبگیرها ، به دنبال بنفشه های سفید و بنفش و پامچال های عشوه گر، می گردم تا با لبخند آنان، پیروزی بهار را به چشم ببینم. در تولد اولین شکوفه ها، درختان گوجه سبز را می بینم که زودتر از دیگر درختان، پیراهن ابریشمی بهار را به تن می کنند. صدای باران، آرامش ایوان خوابی شب های بهاری را برای من زنده می کند. سبزه، جنگل، گل، برنج، چای، نیلوفر دریایی، رودخانه، ماهی، کوههای پوشیده از درخت،ابریشم، چهچه بلبل، پرواز پرستو ها ، آشیانه سازی پرندگان و همه زیباییهای دیگر، مرا به گیلان و صومعه سرا، می برند.
بیست و چهار سال است که من هم، مانند میلیونها ایرانی، از ستم و سرکوب " نظام مقدس جمهوری اسلامی" ( مقدس تر از بنی امیه)، مجبور به زندگی در تبعید، هستم، با ایمان و امید به اینکه، دوران این اشغالگران بدتر از مغول به پایان برسد و ایران و ایرانی، زندگی در آزادی و رفاه و سربلندی را ، تجربه کند. در چنین حال و هوایی است، که در این بیست و چهار سال، هیچگاه از ایران، جدا نبوده ام و در خواب و در بیداری، عشق وطنم را زندگی می کنم. هنوز در پستوی خانه دایی بزرگ، عکس تمام قد میرزا کوچک جنگلی را می بینم که با وجود خطر دستگیری و زندان، دهها سال پشت پرده، پنهان و نگهداری کرده بود. آقا جان که در کوچه و روبروی خانه ما ایستاده، می گوید : همین جا، با بچه ها، مشغول بازی بودیم که میرزا، دست روی سرمان می کشید و با مهربانی می گفت که، شما صاحبان این آب و خاک، هستید. دایی، نقطه ای را در صد متری شمال مسجد جامع عربان ، نشان می دهد و می گوید: درست زیر همین درخت، رهبران جنگل، جلسه داشتند . او پس از مشخص کردن جای نشستن میرزا، ادامه می دهد: به خوبی صدای میرزا را به یاد دارم، وقتیکه روزهای گرم تابستان، سوار بر اسب، از کنار خانه ما می گذشت، می گفت: صاحبخانه، لیوانی آب، از شما درخواست دارم. بیان خاطره های شیرین مربوط به سردار بزرگ جنگل و عشق مردم گیلان ، ناگهان با آهی سرد و چشمان پر از اشک آقاجان پیوند می خورد، آنجا که سر بریده میرزا را به یاد، می آورد و می گوید: سر میرزا، را که یک چشمش باز و چشم دیگرش بسته بود، از کنار خانه ما عبور دادند. سر، را برای ترساندن مردم، به همه نشان می دادند. مردم هم با رفتن به داخل خانه ها و بستن درب ها، به گریه و عزاداری می پرداختند. گریه کردن برای میرزا، جرم بود و خانه هر کس را که به مجاهدین جنگل پناه می داد، به دستور رضا خان، به آتش می کشیدند( کاری که 60 سال بعد ، به دستور خمینی و توسط پاسداران هرزه، تکرار شد و بسیاری از خانه های هواداران مجاهدین و مبارزین، در اطراف صومعه سرا، به آتش کشیده شد). ترانه " چقد جنگل خوسی ..." را ، اولین بار، در دوران کودکی، از آقاجان شنیده بودم. خبر درگذشت دایی و آقاجان ، سالها پیش، در همین غربت و مدتها پس از وقوع آن، به من رسید.
فرهاد را می بینم که به همراه برادر کوچکترش و با پیراهن ورزشی زرد رنگ، که روی سینه اش" پیکان" نوشته شده بود، برای بازی فوتبال، به محله ما می آمد. فرهاد کمایی، دوست و همبازی دوران کودکی من بود که بعدها ،به دلایل ویژگیهای اجتماعی و ورزشی، به چهره بسیار دوست داشتنی و شاخص شهر تبدیل شده بود. پس از انقلاب ضد سلطنتی، زمانی از موضع سیاسی فرهاد، با خبر شدم، که او در تهران دستگیر و زندانی شده بود و سرانجام، به همراه 95 نفر دیگر،در تابستان 1362 به جرم هواداری از سازمان مجاهدین خلق، تیرباران گردید.
غروب 14 اسفند 1345، چند نفر از فامیل، در خانه ما بودند که رادیو ایران به سادگی اعلام کرد: محمد مصدق، نخست وزیر پیشین ایران، درگذشت. با کنجکاویهای کودکانه، به گفتگوی بزرگترها، که پس از شنیدن آن خبر شوک کننده، با وجود آنکه ساواک شاه برای بستن دهانها، همه جا پخش کرده بود که" دیوار موش دارد، موش هم گوش دارد" تا پاسی از شب ادامه داشت، گوش می دادم و تنها توانستم بفهمم که، مصدق، نخست وزیر خیلی خوبی بود.
روزی، محمد تقی،( همکلاسی دوران کودکی من) که از روستای فشخام، به مدرسه ما می آمد، با ترس و رنگ پریده، خبر دستگیری، آموزگار روستای خودشان ، را به جرم نشستن، بر روی روزنامه ای که عکس شاه در آن بود، برای من باز گو، می کرد. و یا اینکه روزی هنگام بازگشت از مدرسه، با انبوهی از سربازان مسلح روبرو شدیم که همه جا را، کنترل می کردند ، بعدها، دلیلش که عملیات سازمان چریکهای فدایی خلق، در سیاهکل بود را فهمیدم و یا اینکه در یکی دو سال اول انقلاب ضد سلطنتی که با فریاد و آرزوی آزادی مردم ایران به پیروزی رسیده بود و خمینی از همان روزهای اول،سرکوب آزادیها را با شعار ارتجاعی یا روسری،یا توسری و حزب فقط حزب الله،تدارک دیده و شروع کرده و پس از مدت کوتاهی،فضای سنگین ترس و اختناق را در بیشتر مناطق ایران،حاکم نموده بود،هنگامیکه به گیلان و صومعه سرا، می رفتم،اثری از چاقو کشان خمینی نبود و منطقه،کاملا آزاد و در اختیار مجاهدین خلق و دیگر گروههای مردمی و آزادیخواه بود که البته،بعدها انتقام آن را،رژِیم پلید او از مردم آن سامان، به مراتب،شدیدتر ازمناطق دیگر ایران،با قتل و کشتار بیشتر،گرفت و هزاران خاطره کهنه نشدنی دیگر از وجب به وجب خاک و مردم دوست داشتنی شهر من، صومعه سرا ، که دیدار آن را، در فردای، آزاد و روشن، و بدون حاکمیت اهانت بزرگی به نام ولی وفقیه، باور دارم.

آشنایی با صومعه سرا
شهرستان صومعه سرا، با مساحت 633 کیلومتر مربع و 140000 نفر جمعیت، در غرب استان سرسبز و خرم گیلان ، در فاصله 23 کیلومتری رشت و در میان دو منطقه تاریخی،تولمات و گسکرات، قرار دارد. از شمال به بندرانزلی، از جنوب به فومن، از خاور به رشت و شفت و از باختر به ماسال و رضوانشهر، محدود است. بیشتر مساحت صومعه سرا، جلگه ای است و تنها در منطقه گوراب زرمیخ و تنیان ، کوههایی با حداکثر 1200 متر ارتفاع ، دیده می شود که بسیار زیبا، دست نخورده و پوشیده از درخت است. از 40 رودخانه بزرگ و کوچک جاری در گیلان، 12 رودخانه از صومعه سرا می گذرند و به تالاب شمال شهر می ریزند که از مهمترین آنها، ماسوله رودخان، قلعه رودخان و پسیخان ،را می توان نام برد. از ویژگیهای طبیعی منحصر به فرد صومعه سرا ، وجود تالاب های بسیار زیبا و خیره کننده نرگستان ،سلکه و سیاه درویشان ،در شمال شهر است که زیستگاه انواع آبزیان و گونه های مختلف پرندگان مهاجر و بومی ،می باشد.حدود 65 در صد از تالاب مشهور انزلی در حومه صومعه سرا قرار دارد. از محصولات عمده شهر، اضافه بر انواع صیفی جات (رتبه اول در استان)، باید از برنج ( رتبه دوم در استان)، چای و توتون، نام برد. صومعه سرا، اولین تولید کننده چوب صنوبر، در کشور است و در زمینه تولید ابریشم ، مقامی ممتاز در کشور دارد.کارخانه های تولید ابریشم نیز، در مناطق کسما و طاهرگوراب قرار دارند. قرار گرفتن بر سر راه ترانزیت رشت ـ اردبیل و داشتن مردمی سخت کوش، این شهر جوان را، صاحب جایگاهی ممتاز در گیلان، نموده است، بطوریکه در بسیاری موارد، ازجمله به دلیل داشتن دانشکده های تربیت مربی میرزا کوچک خان ـ منابع طبیعی ـ پیراپزشکی و ...، پس از مرکز استان، دومین شهر دانشگاهی گیلان، می باشد.
مردم صومعه سرا به زبان گیلکی با گویش بیه پس، سخن می گویند و در مناطق کوهپایه ای گویش طالشی نیز، رواج دارد. سبب نامگذاری صومعه سرا را، گروهی برگرفته از نام عارف بزرگ قرن چهارم و پنجم هجری، شیخ عبدالله صومعه ای می دانند و گروه دیگر، از آنجاییکه صومعه سرا را در زبان گیلکی، سوماسرا می گویند و سوما، معنی بی ریا و زاهد می دهد، همین مسئله را دلیل نامگذاری این شهر می دانند.گروهی هم وجود گلی در گذشته های دور،به نام سوما را ،علت این نامگذاری می نامند.
از دیدنیهای صومعه سرا، بازارهای هفتگی ــ پارک ابریشم ــ مناره آجری گسکر( مربوط به دوران سلجوقیان) ــ غار نارنج پره تنیان که در داخل آن حوضچه ای از آب قرار دارد ــ آرامگاه پوریای ولی( محمود خوارزمی) الگوی پهلوانی و جوانمردی، واقع در مناره بازار که قرنهاست زیارتگاه مردم به عنوان پیر ولی خان، یا مرد خوب است ( در نتیجه تحقیقات به عمل آمده، که حدود چهل سال پیش، از رسانه ها، نیز اعلام گردید ،پیر ولی خان، همان پوریای ولی می باشد) ــ مزار بی بی فاطمه معروف به خیرالنسا، دختر شیخ عبدالله صومعه ای و مادر عارف نامدار قرن پنجم و ششم هجری ، بنیانگذار فرقه قادریه، محی الدین عبدالقادر گیلانی ( زادگاه: پشتیر صومعه سرا 471 ه ق ـ درگذشت: بغداد 550 ه ق)، در مرکز شهر، که همه ساله زائران فراوانی از کشورهای هند، پاکستان، بنگلادش، اسپانیا، مراکش و دیگر نقاط جهان ، برای زیارت و برگزاری مراسم ویژه به صومعه سرا می آیند ــ خرابه های شهر باستانی هفت دغنان در منطقه گسکر( این شهر قدیمی که به تازگی کشف شده، 400 سال پیش، بر اثر زلزله ، ویران گردیده است) ــ نیلوفرهای دریایی تالاب های اطراف شهر و ... هستند.

صومعه سرا در جنبش مترقی جنگل
در آغاز جنبش مترقی جنگل، به رهبری سردار بزرگ آن، کوچک جنگلی، بنا به دلایل جغرافیایی و سیاسی، اجتماعی، اطراف صومعه سرا( کسما)، به عنوان اولین مرکز اداری و نظامی تشکیلات جنگل، برگزیده شد و سپس قرارگاهی نظامی، در گوراب زرمیخ، نیز ساخته شد. از آن تاریخ، گروه گروه، از مردم به آن جنبش پیوستند و گوشه و کنار آن سامان، قدمگاه میرزا و رزمندگان جنگل، گردید. روزنامه جنگل ،نیز در کسما، منتشر می شد و پس از مدتی مدارس شبانه روزی در صومعه سرا و کسما ، احداث گردید.
گرچه آن جنبش مردمی ، پس از هفت سال شکست خورد و سردار قهرمان جنگل، سر به پای آرمان آزادی نهاد، اما، هم عشقی بی پایان در دلهای مردم گیلان و سپس تمامی ایران از خود به جای گذاشت و هم درس و تجربه گرانبهایی، برای نسلهای بعد و رهروان راه آزدی، گردید. نگاهی کوتاه به بخشی از مرامنامه جنگل، در حالیکه آخوندهای سرکوبگر ، ضد آزادی و ضد ایرانی ، که با افتخار، خود را، فرزندان آخوند مرتجع، شیخ فضل الله نوری میدانند و تلاش بیهوده دارند، تا چهره میرزا را هم آلوده کنند و او را آخوند و آنهم آخوندی از قماش خود، به نسلهای جوان معرفی نمایند ، ضروری است.

نوع جمهوری را که میرزا و همراهانش بنیاد نهادند،شورای جمهوری ایران،با نشان شیر و خورشید بود(سند موجود در کتاب سردار جنگل،ص263 ).
در مقدمه مرامنامه حکومت جنگل،چنین آمده است:آسایش عمومی و نجات طبقات زحمتکش،ممکن نیست مگر به تحصیل آزادی حقیقی و تساوی افراد انسانی،بدون فرق نژاد و مذهب در اصول زندگانی و حاکمیت اکثریت بواسطه منتخبین ملت.
بند 3 ، ماده اول مرامنامه:کلیه افراد،بدون فرق نژاد و مذهب از حقوق مدنیه بطور مساوی بهره مند خواهند بود.
بند 7 ،ماده دوم:آزادی فکر،عقیده،اجتماعات،مطبوعات،کار،کلام،تعطیل.
بند 9 ،ماده دوم: تساوی زن و مرد در حقوق مدنی و اجتماعی.
بند 18 ،ماده پنجم:انفکاک روحانیت از امور سیاسی و معاشی.(یعنی جدایی د ین از دولت و یا همان سکولاریزم)
اما در قانون اساسی جمهوری اسلامی،مردم به اهل کتاب و غیر اهل کتاب، مسلمان و غیر مسلمان، شیعه و غیر شیعه، شیعه پیرو ولایت فقیه وشیعه ضد ولایت فقیه،مرد و زن ،جدا جدا و تکه تکه شده اند و نهایت همه حقوق،شامل مردان" شیعه" پیرو ولایت فقیه و ذوب شدگان در ولایت می شود که باید التزام عملی و قلبی آنان مورد تایید آخوندی به نام ولی فقیه قرار گیرد که همه اهرمهای قدرت را در دست دارد،. دیگران نه تنها شهروندان دست چندم به حساب می آیند،بلکه مورد وحشیانه ترین،انواع سرکوب ها قرار گرفته و می گیرند. در این استبداد دینی یک نفر(ولی فقیه)،بنا بر منافع و سلیقه فردی و با سوء استفاده از دین و باورهای مردم،در همه امور زندگی مردم،دخالت می کند و به عنوان نماینده خدا،هرگونه مخالفتی با خود را،مخالفت با خدا و دین او می خواند و به شدت،سرکوب می کند.به همین دلیل روشن،بدترین نوع استبداد است و سخن از آزادی و انتخابات و حقوق مردم،در چنین رژیمی،توهین به شعور ملت می باشد.
در جایی که تنها عده معدودی،تحت فرمان ولی فقیه،سوار بر سرنوشت یک ملت بزرگ هستند،می زنند، می کشند، زندان و شکنجه می کنند ومورد شکنجه و تجاوز قرار می دهند و همه امکانات مادی و معنوی ایران را،هزاران بار بدتر از هر اشغالگر خارجی، غارت می کنند، معلوم است که نیمی از جمعیت کشور،یعنی زنان ایرانی ،بطور مضاعف مورد تحقیر و سرکوب بوده و هستند. بر اساس قوانین این رژِیم،زنان ایرانی از رسیدن به بسیاری از شغل های کلیدی مانند ریاست جمهوری و قضاوت ممنوع شده اند.ارزش خون آنها برابر است با نصف ارزش خون مردان و حتی حق انتخاب پوشش،هم از آنها،گرفته شده. این کجا و تساوی زن و مرد در مرامنامه حکومت جنگل کجا؟
جمهوری اسلامی،مبتنی بر ولایت فقیه و سوء استفاده از دین، برای ادامه حاکمیت سرکوبگرانه کجا و جدایی دین از دولت در حکومت جنگل کجا؟
با این تفاسیر، باید گفت دست پلید آخونهای کهنه پرست و دیکتاتور و جنایتکار از ساحت میرزا کوچک جنگلی و برنامه های بسیار مترقی او،کوتاه.

صومعه سرا در دوران سیاه رژیم جمهوری اسلامی:
استان گیلان بطور عام و شهر صومعه سرا بطور ویژه، در سالهای نخست انقلاب ضد سلطنتی، رو در روی ارتجاع خمینی،به حمایت از نیروهای انقلابی و آزادیخواه برخاستند و به ویژه گرایش اکثریت مردم آن دیار به سمت سازمان مجاهدین خلق ایران بود. سخنرانی تاریخی 300 هزار نفره مسعود رجوی در رشت ، فرازی از آن حمایت بود. فرماندار شهر صومعه سرا، محمد رضا خطیبانی عضو سازمان مجاهدین، بود. در اولین انتخابات مجلس شورای ملی(آنموقع خمینی هنوز نام آنرا تغییر نداده بود) کاندیدای سازمان مجاهدین، ابراهیم سادات محسنیان بود که در دور اول،بشترین آرا را به دست آورد ولی به دستور خمینی،نگذاشتند حتی یک نفر از مجاهدین در سراسر ایران،وارد مجلس شوند. آخرین استانهایی را که خمینی، توانست،زیر سلطه استبداد خود در آورد،دو استان شمالی،به ویژه استان گیلان بود، با دستگیریهای گسترده،شکنجه و اعدام بی رحمانه و آتش زدن منازل بسیاری از هواداران مجاهدین .
برخی از شهیدان راه آزادی مردم ایران را که صومعه سرا،تقدیم خلق و تاریخ نموده و اعضای سازمان مجاهدین خلق ایران بودند، از این قرار است: نزهت ارزبیگی ـ کوچک احمد ارزبیگی ـ حجت امین دلال ـ عیسی اساسیان ـ علیرضا ایزدی قصابسرایی ـ غلامحسین بی ریا ـ محمدرضا خطیبانی ـ علی خطیبیان ـ ابراهیم سادات محسنیان ـ پرویز گلشاهی ـ فرهاد کمایی ـ سوزان حسین زاده عربانی ـ محمد علی عبدالله زاده ـ علی محمد علی پناه ـ غلامحسین عبدالله پور ـ رحمت محسنی ـ فرج مقدم ـ سید محمد موسوی ـ رمضان مهویزانی زیبا ـ منصور مهویزانی زیبا.
این اسامی ،در سایه حاکمیت شوم و سیاه ولایت فقیه،تنها برخی از شهیدان را شامل می شود و کامل نیست.باشد که با همت هموطنان و همشهریان گرامی ، با جمع آوری نامهای همه شهیدان،به ادای کمترین وظیفه،اقدام شود و یاد و نام این ستارگان پر فروغ در شب سیاه استبداد دینی را گرامی بداریم. با یقین به سرنگونی تمامیت رژیم پلید جمهوری اسلامی ولایت فقیه و بردمیدن خورشید فروزان آزادی بر بام میهن عزیز ما ایران که راه و هدف همه شهیدان و شکنجه شدگان و رنج کشیدگان سرزمین ماست. در همبستگی همه ما مردم ایران و پیوند قیام مردم با مجاهدین اشرف، آنروز نزدیک است. ما تبعیدیان ایرانی نیز، که با شهر و دیار و کشور دلبندمان ،خدا حافظی اجباری کردیم،با سلامی دوباره،بوسه بر خاک گلگون کشورمان و شهرمان،خواهیم زد و همه عزیزانمان و خاطره های به جا مانده در آنجا را،در آغوش خواهیم گرفت.
م . رضا برگ بیدی شهریور 1388

باید که به هم پیوست،آنچه که امروز بیش از همیشه نیاز به آن،خودنمایی می کند.

باید که به هم پیوست
چون قطره به جویباران
باید که خروشان رفت
چون رود به کوهساران
باید که به دریا شد
سرگشته تر از باران
باید که ره رفتن
از راهروان آموخت
باید که به عشق دوست
پروانه جان را سوخت
باید که به هم پیوست
باید که به هم پیوست
باید که بهاران را
در سبزی جنگل دید
بی ریشه خزه، هرگز
سبزی بهاران نیست
باید که شب تاریک
با شعله اختر سوخت
هر کرمک شب تابی
شب را چراغان نیست
باید که سحر را دید
اندر پس این ظلمت
رهپوی سپیده دم
گمگشته و حیران نیست
باید که به هم پیوست
باید که به هم پیوست
باید که دمی نوشید
از چشمه پاک عشق
هرگونه سرابی هم
آبی به بیابان نیست
آنانکه گذشتند از
صد خوان بلا، دانند
نگذشته ز طوفانها
هم، رستم دستان نیست
از شیفته گان جوییم
ما نغمه عشق گل
خرناسه کفتاران
آوای هزاران نیست
باید که به هم پیوست
باید که به هم پیوست
باید که چو تختی بود
در گود و در میدان
هر لاف زن بیرون
نام آور دوران نیست
باید ز خزر آموخت
امواج خشم دل
هر برکه به هر گوشه
دریای خروشان نیست
باید که چو تندر شد
توفنده و سهم آگین
آواز دهل از دور
غرنده چو طوفان نیست
باید که به هم پیوست
باید که به هم پیوست
باید که بپا خیزیم
ای خلق ستمدیده
کس جز خود ما، بر درد
هم چاره و درمان نیست
باید که مرگ دیو
پایان ستم باشد
هر دزد و دغـلکاری
دلسوز، به یاران نیست
باید که ز نو انداخت
طرحی در این میهن
هم شیخی و هم شاهی
شایسته ایران نیست
باید که به هم پیوست
باید که به هم پیوست.

م . رضا برگ بیدی 30 اردیبهشت 1383

گناه عشق، در فصل قتل عام

یادی از سوزان حسین زاده عـربانی، یکی از شهدای فصل قتل عام 1367 که با وجود زندگی بسیار کوتاه( 25 سال) ، آموزگار فدا و از خود گذشتگی، آگاهی و ایمان، عشق به مردم و وفای به عهد، پایداری و ایستاده مردن، گردید و در رگهای تاریخ میهن، برای همیشه جاری شد.
نگاهی گذرا به زندگی سوزان:
او در یک خانواده بسیار مرفه، در سال 1342 در رشت، چشم به جهان گشود و کوچکترین فرزند خانواده بود.
پدر او سرهنگ حسین زاده عـربانی از خانواده ای سرشناس در صومعه سرا بود و سوزان در شهرهای مختلف، به ویژه در تهران دوران کودکی و نوجوانی را سپری نمود.
عمر کوتاه سوزان که مانند بنفشه ها و پامچال های کنار جویبارهای گیلان بود، را می توان به دو قسمت، جداگانه تقسیم کرد.
1 ـ دوران زندگی در ناز و نعمت و بهره وری از تمامی امکانات مادی وهماهنگی با فرهنگ خانواده.
2 ـ زندگی به عشق مردم و در خدمت محرومین جامعه و بیگانگی با فرهنگ خانواده.
بخش دوم زندگی سوزان را از زبان افراد خانواده اش ، بشنویم:
از سالهای 57 ـ 58 رفتار عجیبی پیدا کرده بود. همیشه در باره مردم فقیر و ساکنان حلبی آباد ها، حرف می زد. از تنگدستی و گرسنگی کودکان و دختران هم سن و سالش، می گفت. پول تو جیبی و لباس های نو و گرانقیمتش را به آنها می داد. با برافروختگی عجیبی از لحظه اهدای کفش ورزشی تازه اش به دختر فقیر هم سنش و اینکه آن دختر ، در تمام مدت عمر، کفش ورزشی تازه نپوشیده بود، سخن می گفت. در جواب مادرش که از او می خواست تا به دلیل بیماری، در منزل بماند و کمک او باشد چنین می گفت: مادر می دانم که بیماری، اما از خودت می خواهم که قضاوت کنی، تو هر ساعتی که نیاز داشته باشی، دکتر و دارو را به اطاقت، می آورند، اما آنجا، مادری بیمار است و فرزند شیر خواره هم دارد ، اما قدرت خریدن قرص آسپرین را هم ندارد.
روزی دکور اطاقش را عوض کرده بودند ، تا شاید وسیله ای باشد برای باز گرداندن سوزان، به شیوه زندگی گذشته، اما در ناباوری متوجه می شوند که او با آوردن یک وانت، وسایل جدید را هم بار زده و برای مردم فقیر می برد.
همین عشق عجیب و غـریب!، سوزان را به سمت سازمان مجاهدین خلق ، کشید و از آن پس، بیشتر اوقات ، در حال فروش نشریه مجاهد و در مقابل دانشگاه تهران، دیده می شد.
در سال 1360 دستگیر و روانه زندان اوین گردید و به زیر شکنجه رفت. بارها خبر دروغین اعدام او را به خانواده اش، دادند و به همین دلیل، پدرش دچار سکته قلبی شد و در گذشت.
بارها از خانواده اش، اخاذی کردند و پولهای کلانی از آنها گرفتند، تا سوزان، زنده در زندان، بماند.
به او حکم ابد دادند و چندی بعـد، به زندان رشت منتقل گردید.
و سرانجام پس از 7 سال اسارت ، در تابستان 1367 و در فصل درد و رنج، فصل خون. فصل سنگدلی، فراتر از باور انسان. فصل ایستادگی، فراتر از طاقت انسان. فصل تاراج شقایق ها. فصل کشتار پروانه ها. فصل افشای چهره خمینی. فصل بیان استبداد دینی و فصــل قــتل عــام زندانیان سیاسی، سوزان هم در زندان رشت، تیر باران شد.
خشکیده اشک
بر گونه های کبود آسمان
و خورشید مویه گر
گیسو پریشان
بر تن ترک خورده تابستان
و زمان
شرمگین از سیاهترین برگ
حاکمیت جانیان،
در فصل قتل عام زندانیان.
تو نیز
با جنگل حق جویان،
به گناه عشق،
سر بدار شدی.
از آن پس
کفش ورزشی تازه ات،
به دختر فقیر در حلبی آباد، نرسید
و پول تو جیبی تو،
پیراهن کودک یتیم، نگردید.
زمینی که،
قلب عاشق و زیبایت را در بر گرفت،
هرگز، گور تو نشد
بلکه خون تو و نام تو را،
در هر فریاد حق طلبانه
و رزم و پایداری جانانه ای
جاری ساخت
تا سرزمین تو،
گورستان ستم و نابرابری شود
و آرزوی تو را،
در قلب هر دانه ای کاشت
تا اقیانوس سبزه
در پهنه میهنت، بگسترد
و نگاهت را
در چشمان شقایق دمید
تا دیدگان به در مانده مــادران،
روشـــــــــــــــن.
م. رضا برگ بیدی مرداد 1384

پیامبر آیین توانستن

از گذرگاههای تاریک هزاره ها،
با زخمهایی بر تن
وپاهایی پر آبله،
لنگ لنگان،
گذشتی.
زاد روزت،
روز سوگ،
سخن از تو،
همراه با عرق شرم.
بردن نامت،
سرافکندگی.
پیکر تکیده ات،
آماج شلاق ها
و روح خسته ات،
زندانی دخمه ها.
بهای زنده ماندن،
بردگی با جسم و جان
و قیمت لقمه نانی،
کالای تن،
در بازار سوداگران.
زنده به گور و سنگسار،
نه انتخاب و نه اختیار.
زندگی را چگونه آموختی؟
آتش شورش را،
در دنیای له شدگی ،
چگونه زنده نگه داشتی،
با تک جرقه هایی که خروارها،
خاکستر، بر آن ریختند؟
دیوار بلند بهره کشی و تهمت را،
چگونه شکستی؟
چگونه الماس شدی، رها شدی؟
چگونه اشرفی شدی، ندا شدی؟
برخاستن و نمود قامت ایستاده ات،
معجزه بزرگ تاریخ انسان،
نه در آسمانها و پس پرده ابهام ها،
بلکه روی زمین داغ و چشمان حیران جهانیان.
ای زن،
زن ایرانی و اشرفی،
ای پیامبر آیین توانستن،
چنگ می زنم به معجزه تو
و شکستن سدها را،
باور می کنم
و ترانه انسان بودنم را،
زیر چتر تو می خوانم.
م . رضا برگ بیدی 22 مرداد 1388 ــ13 اوت 2009

قیام مردم ایران و حمله مزدوران عراقی خامنه ای به اشرف

قیام مردم ایران و حمله مزدوران عراقی خامنه ای، به مجاهدین اشرف
شکاف عمیق،در درون حاکمیت جمهوری اسلامی ،فرصتی برای توده های ستمدیده ملت ایران پدید آورد، تا خشم فرو خورده خود را فریاد کنند و در ورای دعواهای موجود و واقعی درونی این استبداد، خواهان سرنگونی تمامیت آن و برقراری حاکمیت ملت بر سرنوشت خویش و آزادی شوند.بت ولایت فقیه را شکستند و برای آن راهی به جز نابودی باقی نگذاشته اند.این قیامی است تا پیروزی و دست و پا زدن های ولی فقیه، برای سرکوب آن، بی فایده است. خامنه ای با دستور حمله به مجاهدین اشرف، که توسط مالکی مهمان کش، به اجرا در آمد و به شهادت 11 تن از مجاهدین و ربودن 36 تن و زخمی شدن 500 تن انجامید، می خواست که قلب تپنده جنبش سرنگونی و نیرویی که توان سازماندهی قیام مردم و هدایت آن به سمت پیروزی را دارد،تار و مار کند و رژیم خود را از این مهلکه برهاند. مقاومت افسانه ای مجاهدین اشرف و تداوم قیام مردم، همه نقشه های ولی فقیه را، روی سر رژیمش خراب نموده است.یاد شهدایی چون ندا و سهراب و ترانه و کیانوش و حنیف و سیاوش و اصغر و...گرامی باد.این خونهای پاک در ادامه خونهایی که در سراسر ایران به دست جلادان ولایت فقیه، در این 3 دهه بر زمین ریخته است، بهترین گواه، بر ایستادگی و تسلیم ناپذیری ملت ایران در برابر هیولای حاکم و ضامن پیروزی مردم ما می باشد.یاد همه شهیدان راه آزادی به ویژه شهدایی که شهر من صومعه سرا،تقدیم خلق ایران نموده،همچون نزهت ارزبیگی (از کادرهای رده بالای مجاهدین)،فرهاد کمایی،محمدرضا خطیبانی(فرماندار صومعه سرا) ، ایراهیم سادات (کاندیدای سازمان مجاهدین خلق ایران در اولین انتخابات مجلس شورای ملی پس از انقلاب)،سوزان حسین زاده،حجت امین دلال و... گرامی باد. من در این وبلاگ می خواهم پژواک اندیشه هایم را ، با شعر و نوشته در برابر دید همه هموطنانم که عاشق ایران و آزادی هستند قرار بدهم،از دیدگاهها و راهنما ییهای شما خوشحال و سپاسگزار خواهم بود.م.رضا برگ بیدی

درختان سخت ریشه

آنان که ریشه در اعماق تاریخ و فرهنگ پویای ایران دارند و با وجود همه تبرهایی که دشمنان مردم و آزادی،بر پیکر آنان زده و هزار هزار، را به خاک افکنده اند،همچنان ،از ریشه ها می رویند،رشد می کنند،شاخ و برگ می گسترند و بهار سبز فردای ایران را با میوه های آزادی و عدالت،بشارت می دهند.